تیم

ایمان اسلامیان
manhich0@yahoo.com

بنام خدا
تیم
جوان نفسش را بالا کشید . دلش نمی خواست نفس را پس دهد .سینه اش خنک خنک . بوی نم علف دم صبح می داد . آسمان یکدست آبی . تا همه تپه های این طرف و آنطرف می رفت . هر از گاهی یک تکه ابر کم رنگ پیدایش می شد . ازکنار نرده ها تا آخر زمینهای پایین تپه بالا رفتند . در این دو سه روز همه جای زمین را مثل کف دست می شناختند . حتی مرد هم که سخت حرف می زد . دست در موهای جو گندمی اش می کرد و از بی نظیر بودن این زمین صاف در این گودی ها می گفت . ده تا از این جاها را با هم رفته بودند . اما یا پولشان نمی رسید یا اینکه تابلو بود و یا آنقدر مردم فضول دور و برشان ریخته بودند که صدای اولین تیر که در می رفت . همه آدمهای دنیا سرشان خراب می شدند . این زمین ها را خود جوان پیدا کرده بود . با جیپ تازه سازمان صبح تا غروب یک نفس تاخته بود و رسیده بود به این تپه ها . همین طور شانسی . وقتی که چشمش به این زمین صاف و کلبه عجیب بالا سرش افتاد . دنیال یک گله گوسفند می گشت که بچرند . یک دوری زد . هیچکس نبود . حتی اثر پا و لاستیک ماشین یا حتی یک دانه پشگل پیدا نکرد . معلوم نبود بین این تپه ها که عقل جن هم بهش نمی رسید . این کلبه را کی و برای چی ساخته بودند ..سر جیپ را کج کرده بود ومستقیم برگشته بود . اما بنزین ماشین فقط تا آنجا که تپه ها تمام شوند . کشید. صبح که پیاده به شهر رسید .سریع رفت تا کادریها را از کشفش خبردار کند . کادریها ظهر روی تپه ایستاده بودند.
- بی نظیره رفیقه جوان ........
این را خود مسول عملیات گفته بود .
جوان گونی میوه های کاج را هن و هن کنان گذاشت کنار مرد . تا مرد آمد جای سیبل ها را با کاجها علامت بگذارد . جوان نصف مرزهای میدان تیر را تمام کرده بود. از دو سه متری کاملا همه چیز مشخص بود.جای تیرانداز و کمکی اش و ردیف گذاری مرحله های آموزش . اما از بالا هیچ چیز معلوم نبود . هیچ پرواز شناسایی نمی توانست میوه های کاج را که مثل گل میخ های جاده دو سه سانت بیرون از زمین بودند را ببیند . کاجها مثل گل میخهای کنار پمپ بنزین شدند . اگر آن روز در پمپ بنزین مرد زیر بالش را نگرفته بود و نینداخته بودش توی توالت عمومی. با پمپ بنزین جزغاله شده بود . برای کار ورزی با مرد فرستاده بودنش تا یک هدف درجه چندم را بزنند . بمب را جاسازی نکرده . فتیله را روشن کرد . آن هم بر عکس . سوت بمب که بلند شد . فهمید چه گندی بالا آورده . دوید طرف در خروجی که یکهو مرد با دستهای پهن و زمختش بلندش کرد و انداختش توی توالت . . اول در توالت لرزید . بعد شیشه های نقش دار توالت سیاه شد و بعد شعله ها از پنجره و راه گذر زیر در هری زد تو . دستانش را گذاشته بود روی سرش . اما فایده ای نکرد . موهایش همه اش کز شد. .مرد هم تا دو سه روز از سرش خرده شیشه در می آورد . یک نوار به اندازه راه گذر زیر در توالت . پایین کمرش سوخت . مرد خطایش را گزارش نکرد . تا وقتی هم در خانه تیمی بودند برایش لگن می آورد و جمعش می کرد . حالا هر وقت برای ورودی های جدید دوره عملیاتی می گذارند . حتما جریان پمپ بنزین را می گوید و اگر نیروها دختر نباشند . جای سوختگی را نشانشان می دهد .
تا آنجا که می شد دید . هیچ چیز نبود . چند صد فرسخی از هر طرف نه به درد کشاورزی می خورد و نه برای گوسفند چراندن مرتع قابلی ازش در می آمد .همه جا پر بود از گلهای وحشی زردی که از نزدیک بد بو و نحیف بود. مرد نوک تپه می نشست و به انبوه گلهای زرد یکدست گودی تپه نگاه می کرد .
کادری ها همان جلسه اول کلی اسلحه و فشنگ آوردند و گذاشتند توی گودی تپه ها . گلها آنقدر و حشی دست نخورده بودند که هرکس برای اولین بار می دید فکر میکرد سرزمین جدیدی را کشف کرده است. یک ورق خاک قرمز و سنگ دار زیر گلها به راحتی کیسه های مهمات را مخفی می کرد .
شلوارش را شل کرد و زیر پوشش را بالا زد و طاقباز خوابید روی گلها . پایین کمرش آرام شد . ظرف دو سال از یک نوجوان که فتیله را بر عکس روشن می کند به سرتیمی رسیده بود . در کل سازمان انگشت نما شده بود و از اینجا و آنجا می شنید که پشت سرش می گویند: یک چیزی می شود ... فکر کردن به اینکه روزی جزو کادر بشود لذت داشت . همه با هم می آمدند میان همین گلها . از سکوی سنگی کنار کلبه بالا می رفت و طرحهایش را به همه اعضا می گفت و به همه شان عمل می کرد . با همه اعتمادی که به رهبر ها داشت از چند وقت پیش مطمئن بود که خودش بهترین رهبر برای سازمان است .
- سازمان را منظم . مثل یک ماشین که داخلش همه دارند همیشه کار می کنند .جلو می برم .
- جوون بلند شو برو توی کلبه . اونجا اجاق رو هم روشن کردم .
نفس گرم مرد بیدارش کرد . کله اش را بالا آورد و زل زد به چشمان مرد. چشمان مرد خیلی آرام به نظر می آمد . آنقدر که ترسید بو برده باشد .از چشمان میش مرد هیچ چیز قابل دیدن نبود . اما با همه تو داری مرد مطمئن بود که از برخورد مسول عملیات ناراحت شده . مسول عملیات خیلی روشن به مرد گفته بود : آقا . مرد که با گاز انبرهم نمی شد حرف کشید . برایش درد دل کرده بود .
- تا دیروز بهم می گفتن رفیق . معلوم نیست برنامه جدیدشون چیه ؟ اگه من سوخته بودم چرا هیچکس سراغم رو نگرفته .
چابک بلند شد و دوید طرف نرده ها وسرش را به بازی با نرده های لق شده گرم کرد . مانده بود که توی این تپه ماهور هایی که ته اش معلوم نبود . این نرده های فزرتی که دور کلبه کشیده بودند چه کاری از دستشان بر می آمد. یکی از رابط های شاخه کارمندی هیچ اثری از این زمین ها در اسناد اداره ثبت پیدا نکرده بود . برای جوان جالب بود که این زمین ها مثل جزیره ای است که توی نقشه نیست و حالا که او پیدایش کرده باید اسمش را روی منطقه بگذارند .... چهار بغل از چوبهای به درد بخور نرده را برد کنار دره ..مرد هم با پتک نرده ها را می انداخت و ستونهایش را جدا می کرد .
- رفیق . بهترین جا برای توالت صحرایی کنار دره است .
مرد نگاهش کرد و خندید و با پتک یک ستون سالم و محکم را جدا کرد ..کلی از ستونها زیاد آمد و گذاشتند برای هیزم . جوان فکر نمی کرد لولاهای زنگ زده در کلبه . بتوانند در توالت را نگه دارند ..در توالت را یک وجب بالاتر از زمین جا انداختند .
- از بیرون مشخصه که توالت پره . توالت هم سقف نداره . بارون هم که بیاد .خوشمزه س . تهویه طبیعی .
مرد لبخند زد . بعد از این همه سال نمی توانست از این سکوتها و خنده های یک جور. چیزی بفهمد .به دلش شور افتاد. سرش را به آفتابه گرم کرد.آب آفتابه را حل داد روی سنگ شیار دار توالت . آب راه گرفت و سرا زیر شد به طرف دره و ریخت پایین . آرام رفت کنار دره و کله کشید . تا چند متری را که می شد دید آب رفته بود پایین . از پایین دره یکسره سنگهای سست پوسته پوسته شده تا بالا آمده بود .
- فاضلاب طبیعی . فقط می ترسم توی این سنگهای رشنه رشنه شده .چیزی گیر کند و بو همه جا را بردارد.
خنده ای کرد که تا حالا سابقه اش را نداشت . مرد آرام لبخند زد . جلوی خنده بی بند و بارش را گرفت همیشه با یک خنده دلش آرام می گرفت . اما هنوز دلهره داشت . کنار مرد نشست .
- فکرش را می کردی یک روزی من و تو اینجا نشسته باشیم و به توالتی که خودمون ساختیم نگاه کنیم و منتظر باشیم که یک نفرمون زودتر افتتاحش کنه .
فکر کرد که با این حرفش مرد یک جور دیگر بخندد و لااقل دندانهایش را نشان دهد . اما مرد لبخند هم نزد . زل زده بود به شیاری که از کنار توالت تا دره کشیده بودند .و بلند شد و رفت کنار شیار نشست . بهترین موقع بود که کار را تمام کند . نمی خواست خیلی به مرد فکر کند . این خواسته کادر بود . مرد را شناسایی کرده بودند و شده بود نقطه ضعف سازمان . مرد تمام خانه های امن را می شناخت . تمام میدان تیرها . و از همه مهمتر لیست کامل کادر که بعضی هاشان در جایی به انتظار. کار های عادیشان را میکردند .
خیلی با مسول عملیات چانه نزد .
- اگر خودش بداند که باید تصفیه شود . خودش را راحت میکند . اگر دوستش داری بگذار شریف بمیرد .
به تپه های آن سوی دره نگاه کرد . سبزی آب خورده روی تپه ها شده بود عین زمین فوتبال اروپایی ها . یاد آخرین کارت پستالی افتاد که بهش داده بودند . دخترکی طاقباز روی چمن ها خوابیده بود . همه جای دخترک سیاه و سفید بود غیر از روبان قرمزش که روی موهای فرش افتاده بود . مرد زانو به بغل لب دره نشسته بود . کنار مرد ایستاد و باز با احتیاط نگاهی به ته دره انداخت . آب آفتابه روی سنگها ی نوک تیز دره خشک شده بودند . مرد حرکتی نکرد . آرام آرام . . نصف کف پاهای مرد روی هوا بود . به یک باد بند بود . تا پرت شود پایین
پشت سر مرد رفت . مرد زل زده بود جلو . هر چی دقت کرد دید نگاه مرد به جایی بند نمی شود . نزدیک تر رفت بیشتر از اینکه به موهای فر مرد و پیراهن مرتبش فکر کند به این فکر میکرد :
شاید کادری ها قبل از اینکه زمین میدان تیر را پسندیدند . این دره و سنگهایش چشمشان را گرفته بود ...............
ایمان اسلامیان
شیراز زمستان 84

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33714< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي